حسین

تبلیغات
کلمات کلیدی
پیوندهای روزانه
پیوندها

محرم

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۳۵ ب.ظ
ولادت امام حسین (علیه السلام)، در شب پنجم ماه شعبان سال چهارم هجری، و به روایتی روز سوم آن واقع شده است. برخی نیز می گویند در اواخر ماه ربیع الاول سال سوم هجری بوده است.
چون حسین متولد شد، جبرئیل با هزار فرشته برای تهنیت بر رسول خدا (صلی‏اللّه‏علیه ‏وآله) مشرف شدند و فاطمه زهرا (سلام‏اللّه‏علیها) فرزند خود را نزد پدر آورد. آن حضرت از دیدن او شادمان شد و او را حسین نامید.
چون امام حسین (علیه السلام) دو ساله شد، سفری برای پیغمبر (صلی‏اللّه‏علیه ‏وآله) پیش آمد. در بین راه ناگهان آن حضرت ایستاد و فرمود: "انا لله وانا الیه راجعون" و اشک از دیدگانش سرازیر شد. علّت گریه را سوال کردند، فرمود: اینک جبرئیل به من از زمینی که نزدیک شط فرات و نام آن "کربلا" است خبر می دهد. فرزندم حسین پسر فاطمه (سلام‏اللّه‏علیها) را در آن سرزمین می کشند.
روزی حسین بن علی (علیهما السلام) به منزل برادرش حسن (علیه السلام) وارد شد و چون نگاهش به برادر افتاد اشک از دیدگانش سرازیر گردید. حسن (علیه السلام) پرسید: چرا گریه می کنی؟ فرمود: گریه ام از ظلم وستم هایی است که بر شما وارد می شود. امام حسن (علیه السلام) فرمود: ظلمی که بر من وارد خواهد شد زهری است که در خفاء و پنهانی به من می نوشانند و بدان وسیله مرا مسموم می گردانند وبه قتل می رسانند ولی "لایوم کیومک یا ابا عبدلله"هیچ روزی را در عالم مانند روز شهادت تو نمی توان یافت. زیرا سی هزار نفر که همه آنان ادعای اسلام و پیروی از امّت جدّ ما محمد (صلی‏اللّه‏علیه ‏وآله) را می نمایند دورت را می گیرند و برای کشتن و ریختن خون تو، هتک حرمت و اسیر کردن زن و فرزندان و غارت کردن متاع تو آماده می شوند. در این موقع است که خداوند لعنت و نفرین خود را به بنی امیّه متوجّه می گرداند و آسمان خون می بارد و خاکستر می پاشد و همه چیز حتّی حیوانات وحشی در صحراها و ماهیان دریاها، در مصیبت تو خواهند گریست.
هنگامی که معاویه در ماه رجب سال 60 هجری هلاک شد، یزید به فرماندار مدینه ولید بن عتبه نامه ای نوشت و به او دستور داد که برای من از تمامی اهل مدینه به خصوص از حسین (علیه السلام) بیعت بگیر، و اگر حسین از بیعت امتناع کرد سرش را از بدنش جدا کن و برای من بفرست.
ولید، مروان را به حضور خواست و نظر او را در این موضوع جویا شد و با وی در این مورد مشورت کرد.
مروان گفت: حسین (علیه السلام) هرگز تن به بیعت نمی دهد. اگر من به جای تو بودم و قدرتی که اکنون در دست توست می داشتم، بدون درنگ حسین را می کشتم.
ولید گفت: در چنین وضعی آرزو می نمودم هرگز به دنیا نمی آمدم که اقدام به چنین کاری کنم و این ننگ بزرگ را به گردن بگیرم.
پس از آن مأمور فرستاد تا امام حسین (علیه السلام) را به خانه خویش فرا خواند. امام حسین (علیه السلام) با سی نفر از اهل بیت و دوستدارانش به منزل ولید آمد. ولید خبر مرگ معاویه را به اطلاع او رسانید و در خواست بیعت برای یزید را به او عرضه نمود.
امام حسین (علیه السلام) اظهار داشت: بیعت موضوع ساده ای نیست که بتوان درخفاء و پنهانی انجام داد، فردا وقتی مردم را به این منظور دعوت کردی، به ما نیز اطلاع بده .
مروان گفت:"امیر! گوش به سخنان حسین مده و عذر او را مپذیر و هر گاه از بیعت امتناع ورزید گردن او را بزن!
امام حسین (علیه السلام) غضبناک شد و فرمود:"وای بر تو ای پسر زن بدکاره! آیا فرمان کشتن مرا میدهی؟ به خدا قسم دروغ می گوئی و با این سخن، خودت را ذیل و خوار و مورد ملازمت قرار می دهی. "
پس از ان رو به جانب ولید نمود و فرمود:
"ای امیر! ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم. ماییم که فرشتگان به خانه ما آمد و رفت دارند. خداوند رحمت خود را با ماآغاز نموده است و با ما نیز به پایان خواهدبرد. اما یزیدفردی است فاسق، شربخوار، خونریز،متجاهر به فسق و کسی مانندمن با شخصی چون او هرگز بیعت نمی کند. ولی شما امشب را به صبح برسانید و ما نیز شب را به صبح می بریم.شما نیک بنگرید و ما هم تأملی در کار خود می کنیم که کدام یک از ما برای مقام خلافت شایسته تریم؟! این سخن را گفت و از خانه ولید بیرون آمد.
مروان رو به جانب ولید کرد وگفت: گوش به نصیحت من ندادی و برخلاف گفته من رفتار کردی.
ولید گفت: وای بر تو! به من پیشنهاد می کنی که دین و دنیای خود را از دست بدهم؟! به خدا سوگند دوست ندارم که پادشاهی روی زمین از من باشد و حسین (علیه السلام) را کشته باشم. به خدای قسم باور نمی کنم کسی خون حسین(علیه السلام) را به گردن داشته باشد و خداوند را ملاقات کند، مگر آنکه کفه حسناتش بسیار سبک و آمرزش او غیر ممکن است. خداوند بسوی او نظر رحمت نمی کند و او را از گناه پاک نمی سازد و عذاب سختی در انتظار اوست.
آن شب گذشت. صبح دم که امام حسین (علیه السلام) از بیرون آمد تا اخبار و رویدادهای تازه را بشنود. مروان او را دیدار کرد و گفت: یا اباعبدالله من خیر خواه توام، نصحیت مرا گوش کن تا به سعادت برسی.
امام حسین (علیه السلام فرمود: نصیحت تو چیست ، برگو تا بشنوم ؟! گفت : من به تو سفارش می کنم که به یزید بن معاویه بیعت کنی، زیرا این کار برای دنیا و آخرت تو بهتر است.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: انالله و انا الیه راجعون باید فاتحه اسلام را خواند، آنگاه که امت اسلام به حاکم و سلطانی مانند یزید مبتلا گردد.
روز سوم شعبان سال شصت هجری بود، امام حسین (علیه السلام ) به سوی مکه حرکت کرد و بقیه ماه شعبان و رمضان و شوال و ذی قعده را در مکه به سر برد.
عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبیر، به خدمتش مشرف شدن و اظهار داشتنند:"شما در مکه بمانید". فرمود:"من از رسول خدا (صلی‏اللّه‏علیه ‏وآله) دستوری دارم که باید آنرا انجام دهم".ابن عباس از نزد امام حسین (علیه السلام) بیرون آمد و در بین راه "واحسیناه" می گفت پس ار آن عبدالله بن عمر آمد و گفت:"بهتر آن است که با مردم گمراه صلح کنی و اقدام به جنگ نفرمایی".
فرمودند:"اءَما عَلِمْتَ اءَنَّ مِنْ هَوانِ الدُّنْیا عَلَى اللّهِ تَعالى اءَنَّ رَاءْسَ یَحْیَى بْنَ زَکِرِیّا اءُهْدِیَ إِلى بَغْیٍّ مِنْ بَغایا بَنی إِسْرائیلَ" مگر نمی دانی که از پستی دنیا آن بود که سر یحیی را برای گردنکشی از گردنکشان بنی اسرائیل به هدیه بردند؟ آیا نمی دانی که بنی اسرائیل از طلوع فجر تا برآمدن آفتاب، هفتاد پیغمبر را می کشتند و سپس به بازار آمده و به معاملات و خرید و فروش خود مشغول می شدند و گویا هیچ کاری را انجام نداده اند. ولی خداوند در عذاب آنان تعجیل نکرد و به آنان مهلت داد و پس از سپری شدن مهلت، انتقام شدیدی از آنان گرفت. ای عبدالله از خشم و غضب خداوند بپرهیز! و از یاری من کوتاهی مکن!
اهل کوفه از تشریف فرمایی امام حسین(علیه السلام) به مکه و امتناع او از بیعت با یزید با خبر شدند و در خانه سلیمان بن صُرد خزاعی اجتماع کردند. آنگاه سلیمان بن صُرد برپا ایستاد و سخنانی را به آن جمعیت گوشزد نمود و در پایان سخن چنین گفت:"ای گزوه شیعیان همه شنیده اید که معاویه هلاک شد و برای ادای حساب نزد خدای خویش رفت و به نتیحه کارهای خود رسید و پسر یزید بر جای او نشست و نیز می دانید که حسین بن علی (علیه السلام) با او مخالفت کرده و از شرّ ستمکاران و طاغیانه و بنی امیّه به پناه خانه خدا شتافته است. شما شیعه پدر او هستید. امام حسین (علیه السلام) امروز به یاری و همکاری شما نیازمند است. اگر یقین دارید که او را یاری می کنید و با دشمنان او می جنگید، آمادگی خود را نوشته، به اطلاع او برسانید. اگر می ترسید که سستی و تنبلی در شما پدید آید، او را به حال خود گذارید و فریبش ندهید.
پس از آن نامه ای به این مضمون نوشتند.
"بسم الله الرّحمن الرّحیم. به پیش گاه حسین بن علی (علیهما السلام) از سلیمان بن صُرد خزاعی و مسیّب بن نجبه و رفاعة بن شدّاد و حبیب مظاهر و عبدالله بن وائل و گروهی از مومنان و شیعیان.
پس از تقدیم سلام، سپاس خداوندی را که دشمن تو و دشمن پدرت را هلاک کرد. آن مرد ظالم و خون خوار و ستمکار کاری که امارت امّت را از آنان سلب کرد و آنرا به ظلم و ستم تصرف نمود و بیت المال مسلمانان را غضب کرد و بدون رضایت ایشان خود را امیر آنان خواند و مردان نیک را کشت و نا پاکان را باقی گذاشت و مال خداواند را در تصرّف جباران و سرکشان قرار داد. دور باد از رحمت یزدان، چنان که قوم ثمود دور گردید. ما اکنون به جز شما امام و پیشوای نداریم، بسیار مناسب است که قدم رنجه فرموده و به شهر ما بیاید. امید است خداوند به وسیله شما ما را به راه سعادت راهنمایی کند. نعمان بن بشیر، والی کوفه در قصر دارالاماره است ولی ما در نماز جمعه و جماعت او حاضر نمی شویم و روزهای عید با او مصلی نمی رویم. اگر بشنویم که شما به سوی ما می آیید ، او را از کوفه بیرون نموده، روانه شام می کنیم. سلام بر تو ای فرزند پیغمبر، و بر روان پاک پدرت باد؟ وَالسَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ . "
پس از نوشتن نامه، آنرا فرستادن دو روز صبر نموده، سپس جمعی را با نزدیک یکصدو پنجاه نامه، که هر یک از آنها به امضاء یک، دو، سه یا چهار نفر رسیده بود، بسوی امام حسین (علیه السلام) فرستادند. مضمون تمام نامه ها این بود که از آن حضرت دعوت نموده بودند که بسوی آنان برود.
ولی امام حسین (علیه السلام) با وجود این همه نامه، به سکوت می گذرانید و پاسخی به نامه های آنان نمی داد. تا آنکه در یک روز ششصد نامه به او رسید و نامه های دیگری نیز که پشت سر هم تقدیم خدمتش می شد که عدد آنها به دوازده هزار نامه رسید. پس از آن، این نامه که آخرین نامه هاست توسط هانی بن هانی سبیعی سعید بن عبدالله حنفی از اهل کوفه، خدمت امام حسین (علیه السلام)رسید.
"بسم الله الرّحمن الرّحیم به پیشگاه حسین بن علی(علیهما السلام) از طرف شیعیان او و پدرش امیر المومنین (علیه السلام).
پس از تقدیم سلام، مردم در انتظار شما هستند و کسی را به جز شما نمی خواهند. زود زود به جانب ما بیا ای فرزند پیغمبر، زیرا باغستان ها به سبزه آراسته و میوه ها رسیده و گیاه ها روییده و برگهای سبز بر زیبایی درختها افزوده اند. بیا به سوی ما، زیرا بر سپاه مجهز و آماده خود وارد می شوی وَالسَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ وَ عَلى اءَبیکَ مِنْ قَبْلِکَ.
آنگاه حسین (علیه السلام) از آن دو نفری ی(هانی بن هانی و سعیدبن عبدالله حنفی) که نامه را آورده بودند پرسید: این نامه را چه کسانی نوشتند؟ گفتند: یابن رسول الله فرستادگان نامه عبارت بودند از شبث بن ربعی، حجّار بن ابجر، یزید بن حارث، یزید بن روُیم، عروت بن قیس ، عمرو بن حجّاج و محمد بن عمر بن عطارد.
در این موقع حسین (علیه السلام) برخاست و بین رکن و مقام، دو رکعت نماز خواند و از خداوند طلب خیر کرد.
سپس مسلم بن عقیل را طلبید و او را از جریان کار، آگاه نمود، و جواب نامه های مردم را نوشت و توسط مسلم فرستاد. در آن نامه وعده قبول درخواست ایشان را داده و نوشته بود من پسر عم خود مسلم بن عقیل را بسوی شما فرستادم تا هدف شما را بدست آورد و مرا از آن مطلع سازد.
مسلم نامه را گرفت و به کوفه آمد. اهل کوفه از نامه امام حسین (علیه السلام) و آمدن مسلم شاد شدند و او را در خانه مختاربن ابی عبیده ثقفی جای دادند. شیعیان به دیدن مسلم می آمدند و هر دسته ای که وارد می شدند، مسلم نامه امام حسین(علیه السلام) را می خواند. اشک شوق از دیدگان آنان جاری می شد و بیعت می کردند، تا این که هجده هزار نفر با او بیعت نمودند.

بسم الله الرحمن الرحیم
از حسین بن علی به جامعه مومنین و مسلمین اما بعد هانی و سعید آخرین فرستادگان شما بودند که نامه شما را به من تسلیم کردند.
من از مضمون نامه شما مطلع شدم .
نو شته اید: ما امامی نداریم به سوی ما بیا شاید خداوند به وسیله تو ما را به حق هدایت و راهنمایی فرماید من برادرم و پسر عمم و شخصیت مورد وثوق و اعتماد از میان اهل بیتم- مسلم بن عقیل- را به سوی شما می فرستم. اگر او برای من بنویسید که نظر اکثریت شما و بخصوص فرزانگان و مردان شایسته شما مطابق با نامه هایی است که نوشته اید به سوی شما خواهم آمد انشاالله .
و من به جان خود سوگند یاد می کنم که امام برحق تنها کسی است که بر اساس کتاب خدا حکومت کند و در جامعه با عدل و قسط رفتار نماید و متدین به دین حق باشد و خود را بر انجام دستورات دین ملزم و متعهد بداند. والسلام.
خبر قتل هانی ، به مسلم بن عقیل رسید. مسلم با تمام کسانی که با او بیعت کرده بودند ،برای جنگ با ابن زیاد از خانه خارج شد. عبیدالله به دارالاماره پناه برد و درهای آن را محکم بست و اصحابش با یاران مسلم به جنگ و کشتن یکدیگر مشغول شدند و کسانی که با او در داراالامار بودند بر بام قصر رفتند و اصحاب مسلم را به آمدن لشکرهای شام، تهدید می کردند.
آن روز به همین ترتیب گذشت تا شب فرا رسید و هوا تاریک شد. اصحاب مسلم کم کم پراکنده می شدند و به یکدیگر می گفتند"برای چه ما آتش فتنه را دامن زنیم؟شایسته آن است که در خانه های خود بنشینیم و به مسلم و ابن زیاد کاری نداشته باشیم ، تا خداوند بین آنان اصلاح کند. همه رفتند و به جز ده نفر کسی با مسلم، باقی نماند.
در این هنگام مسلم به مسجد آمد تا نماز مغرب را بخواند. آن ده نفر نیز رفتند چون مسلم چنین دید، غریبانه از مسجد خارج شد و در کوچه های کوفه راه می رفت تا درب خانه زنی رسید که او را "طوعه" می گفتند از او آب خواست. آن زن آب آورد و مسلم آشامید، سپس از او پناه خواست. آن زن او را در خانه خود جای داد، ولی پسرش، ابن زیاد را از قضیه آگاه نمود.
عبید الله محمد بن اشعث را طلبید و او را با گروهی مامور برای آوردن مسلم فرستاد. آنان تا پشت دیوار خانه آن زن آمدند.مسلم چون صدای سم اسبان را شنید،زره پوشید و بر اسب خود سوار شد و به جنگ با آنان پرداخت عده ای را کشت. محمد بن اشعث فریاد زد: "ای مسلم! تو در امانی". مسلم گفت".امان مردم حلیه باز و فاجر امان نخواهد بود".پس از آن به جنگ مشغول شد .

مسلم و هانی و شهادت آنان:
ابن زیاد، بکیر بن حمران را مامور نمود که مسلم را بر بام دارالاماره ببرد و به قتل برساند. مسلم در بین راه تسبیح خدا می گفت، و از خدا طلب آمرزش می کرد و درود بر رسول خدا می فرستاد تا بالای بام رسید. سر ازبدنش جدا کردند.کشنده او با وحشت زیادی از بام فرود آمد. ابن زیاد گفت:"تو را چه می شود؟"
گفت: " ای امیر موقعی که مسلم را می کشتم، مرد سیاه روی بد صورتی را دیدم که برابر من ایستاده و انگشتان خود را به دندان می گزد- یا گفت:لبهای خود را می گزید- و من از دیدن او به اندازه ای ترسیدم که هرگز چنین ترسی در دل من راه نیافته بود."
ابن زیاد گفت:"شاید از کشتنن مسلم تو را وحشت گرفته است؟"
سپس دستور داد هانی را بیاورند.او را برای کشتن نزد ابن زیاد بردند.در آن هنگام هانی می گفت:کجا هستند مردم مذحج، کجا هستند طایفه من و کجایند خویشان من؟جلاد گفت: گردنت را جلو بیاور گفت بخدا قسم در بخشیدن جان سخی نیستم و شما را بر کشتن خود یاری نمی کنم. غلام ابن زیاد که او را رشید می گفتند،شمشیر زد و او را به قتل رسانید.

عزیمت حسین به سوی عراق:
حسین روز سه شنبه سوم ذیحجه و به قولی روز چهازشنبه هشتم ذیحجه سال شصست هجری، پیش از آنکه از شهادت مسلم مطلع شود از مکه خارج شد زیرا حسین (علیه السلام) روزی از مکه بیرون آمد که در همان روز مسلم به شهادت رسیده بود.
روایت شده که چون حسین (علیه السلام) تصمیم گرفت به سوی عراق برود، مقابل جمعبت ایستاد و پس از حمد خداوند متعال و درود بر رسول خدا خطبه ای به این مضمون ایراد فرمود:
"اینک راه مرگ بر فرزندان آدم ترسیم شده است و برای آنها چون گردنبند برای دختران جوان. من مشتاق دیدن پیشینیان خویشم، مانند اشتیاقی که یعقوب به دیدار یوسف داشت.سرزمینی برای کشته شدن من انتخاب شده است که به آن خواهم رسید و گویا می بینم که اعضای بدنم را گرگهای بیابان،در زمینی بین نواویس و کربلا پاره پاره می کنند، تا شکمهای گرسنه خود را سیر گردانند و انبانهای خالی خویش را پر کنند.
آری از سرنوشت نمی توان گریخت.آنچه خداوند به آن خشنود است ما اهل بیت هم خشنودیم و بر بلیاتی که از جانب خدا باشد صبر می کنیم و می دانیم او مزد صابرین را به ما عطا می کند. ما که پاره تن پیغمبر خدا هستیم از او جدایی نداریم و در بهشت با او خواهیم بود. بدین گونه رسول خدا خشنود خواهد شد و به وعده ای که خداوند به رسولش داده وفا می شود هر کس برای جانبازی در راه ما آماده است و از شهادت و ملاقات خداون خشنود، می شود با ما بیاید . زیرا به یاری خدا انشاء الله بامدادان از مکه خارج می شویم.
حرکت کاروان حسینی از مکه:
ساعات آخر شب بود که حسین (علیه السلام)از مکه حرکت کرد و چون این خبر به محمد بن حنفیه رسید. آمد و مهار ناقه ای که آن حضرت سوار بود بگرفت و گفت: برادر جان مگر تو به من وعده ندادی که در سخن من تاملی کنی ؟فرمود: بلی . عرض کرد:پس چرا در رفتن شتاب نمودی؟
حسین گفت پس از رفتن تو رسول خدا نزد من آمد و فرمود.
ای حسین برو به سوی عراق زیرا خدا مایل است تو را کشته ببیند.
محمد بن حنفیه گفت انا لله و انا الیه راجعون اکنون که برای کشته شدن می روی این زنها را برای چه با خود می بری حسین (علیه السلام) گفت: رسول خدا به من فرمود: خداوند می خواهد این زنان را اسیر ببیند. در این موقع محمد بن حنفیه وداع کرد و رفت.
محمد بن بعقوب کلینی در کتاب "رسائل" از حمزه بن حمران، نقل می کند که :ما داستان خروج حسین (علیه السلام) و تخلف کردن محمد بن حنفیه را از همراهی او نقل می کردیم. در مجلسی که امام صادق(علیه السلام)حضور داشت. به من فرمود:ای حمزه حدیثی برای تو بگویم که بعد از این مجلس، راجع به محمد بن حنفیه چیزی از من سوال نکنی و آن حدیث این است:
چون حسین(علیه السلام) از مکه حرکت کرد، کاغذی طلبید و در آن نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
از جانب حسین بن علی به طایفه بنی هاشم اما بعد. هرکس با من به شهادت می رسد و کسی که تخلف کند به پیروزی دست نخواهد یافت. والسلام.
فرشتگان و در خواست یاری حسین(علیه السلام)
چون حسین(علیه السلام) از مکه حرکت کرد افواجی از فرشتگان که رسول خدا (صلی‏اللّه‏علیه ‏وآله) را یاری نموده بودند- در حالی که جنگ افزار در دست داشتند و بر اسبهای بهشتی، سوار بودند، آن حضرت را ملاقات کردند و بر او سلام نمودند و گفتند: ای حجت خدا ! ذات مقدس باریتعالی در بسیاری از جنگها به وسیله ما ، جدت رسول خدا را یاری کرد و اینک ما را برای تو فرستاده است.
حسین(علیه السلام) به آنها فرمود: وعده گاه من و شما سرزمینی است که من در آنجا کشته می شوم و آن سرزمین کربلا ست. وقتی که من در آن جا رسیدم، نزد من آیید. فرشتگان گفتند: ما از جانب حق تعالی ماموریم فرمان تو را اطاعت کنیم. اگر می ترسی که دشمنانت بر تو بتازند ما در خدمت تو باشیم؟ فرمود: آنان نمی توانندآزاری به من برسانند تا به زمین کربلا برسم.
سپس گروهی از مومنین جن، نزدحسین(علیه السلام)آمدند و گفتند: ما شیعیان و یاوران تو هستم، هر چه می خواهی به ما امر کن و اگر دستور دهی تمام دشمنانت را نابود می کنیم و تو در وطن خویش بمان.
ابو عبدالله در حق آنها دعا کرد و به آنان فرمود: مگر شما قرآن را که بر جدم رسول خدا (صلی‏اللّه‏علیه ‏وآله)نازل شده است نخوانده اید؟
که می فرماید: یعنی: به مردم بگو اگر در خانه های خود بمانید، آنهایی که مقدر شده است که کشته شوند،به سوی قبرهای خود خواهند رفت ماندن در مدینه نتیجه ندارد . اگر من در خانه خود بمانم این مردم شقی به چه وسیله امتحان شوند و چه کسی در قبر من بخوابد؟در صورتی که خداوند روزی که زمین را می گسترد، آن را برای من برگزیده و پناه شیعیان و دوستان ما گردانیده است. اعمال ایشان را در آنجا قبول می کند و دعای آنان را در آنجا اجابت می فرماید. شیعیان ما در آن زمین مسکن می کنند و برای آنها در دنیا و آخرت امان خواهد بود. ولی شما روز شنبه که روز عاشورا است ، نزد من بیایید.
در روایت دیگری نقل شده که حضرت به آنها فرمود: در روز جمعه که من در پایان آن روز کشته می شوم و دیگر کسی از اهل بیت و خویشان و برادارن من باقی نمی ماند و سر مرا برای یزید می برند،نزد من حاضر شوید.
مومنین جن گفتند: به خدا قسم اگر اطاعت امر تو واجب نبود، با تو مخالفت می کردیم و تمام دشمنان تو را پیش از آنکه به تو آسیبی برسانند می کشتیم.حسین(علیه السلام) فرمود:به خدا قسم قدرت ما برای کشتن آنها بیش از شما است، ولی نظر ما این است که بر همه اتمام حجت شود تا آنهایی که هلاک می شوند از روی "بینه" به هلاکت رسند و کسانی که به سعادت می رسند نیز از روی "بینه" بدان نائل شوند.

شهادت قیس بن مسهٌر:
حسن (علیه السلام) نامه ای به سلیمان بن صرد خزاعی و مسیب بن نجبه و رفاعت بن شدٌاد و جمعی از شیعیانش که در کوفه بودند،نوشت و آن را توسط قیس بن مسهٌر صیداوی فرستاد.
قیس نزدیک کوفه رسیده بود که حصین بن نمیر، مامور ابن زیاد او را دید. خواست او را را بازرسی کند،قیس نامه حسین(علیه السلام) را بیرون آورد و آن را پاره پاره کرد.حصین او را نزد ابن زیاد برد.عبیدالله پرسید: "تو کیستی؟"
گفت:مردی از شیعیان امیرالمومنین علی بن ابی طالب(علیه السلام) و از شیعیان فرزندان او هستم."
گفت:برای چه نامه را پاره کردن؟
قیس گفت:برای این که تو از مطلب آن مطٌلع نشوی.
ابن زیاد پرسید:نامه از جانب کی و به سوی چه کسی بود؟ گفت : از حسین(علیه السلام) به جمعی از اهل کوفه بود،که من نامهای آنان را نمیدانم.ابن زیاد غضبناک شد و گفت:به خدا قسم تو را آزاد نمی کنم تا نام آنان را بگویی، یا بر فراز منبر روی و به حسین بن علی و پدرش را دشنمام دهی و ناسزا گوئی وگرنه تو را با شمشیر قطعه قطعه می کنم.
قیس گفت : نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، ولی حاضرم بر منبر بروم و پدرش...
سپس بالای منبر آمد و حمد و ثنای خداوند نمود و بر رسول خدا (ص)

درود فرستاد و برای علی بن ابی طالب و حسن و حسین (علیه السلام) بسیار طلب رحمت کرد و بر عبیدالله بن زیاد و پدرش و بر سرکشان بنی امیه لعنت گفت، پس از آن گفت:
"ایها الناس! من فرستاده حسین(علیه السلام)به سوی شما هستم و او در فلان زمین است، به سوی او روید و او را یاری کنید."
این خبر به ابن زیاد رسید. دستور داد او را بالای قصر دارالاماره به زمین انداختند و به شهادت نائل شد.
چون خبر شهادت او به حسین(علیه السلام) رسید، گریه کرد و گفت: خداوندا! برای ما و شیعیان ما جایگاه نیکویی قراره بده و از راه مرحمت ،در مکانی، ما و آنها را جمع فرما ، زیرا تو بر همه چیز توانایی.
و روایت شده است که حسین(علیه السلام)این نامه را از منزلی که معروف به "حاجز"بود فرستاد، و جایی غیر از این منزل هم نقل شده است.
جلوگیری حرٌ بن یزید:
دو منزل به کوفه مانده بود که ناگاه حرٌبن یزید با هزار سوار بر حسین(علیه السلام) وارد شد. حضرت پرسید: آیا برای ما آمده ای، یا برای جنگ ما ؟حرٌ گفت :" یا ابا عبدالله! به جنگ شما آمده ام ."
حسین(علیه السلام) فرمود : "لا حول ولا قوة إلا بالله العلی العظیم " وسخنانی به یکدیگر گفتند. تا آنکه ابا عبدالله(علیه السلام) گفت: "اگر شما با نامه ای که فرستادید، و با آنچه فرستادگان شما گفتند مخالف است، به همان جایی که آمده ام باز می گردم."حرٌ و یارانش از م اجعت او جلوگیری کردند.
حرٌگفت:" یأبن رسول الله! راهی را انتخاب کن و برو که نه به کوفه روی و نه به مدینه، تا من نزد ابن زیاد عذری داشته باشم و بگویم حسین(علیه السلام) از راهی رفته بود که من او را ندیم." اباعبدالله راه دست چپ را انتخاب فرمود و به "عذیب هجانات"رسید. در این موقع نامه ابن زیاد را به حرٌدادند. در آن نامه او را در امر حسین سر زنش نموده و دستور داده بود کار را بر او سخت بگیرد.
حرٌ و یارانش سر راه حسین(علیه السلام)را گرفتند و او را از رفتن منع کردند. حضرت فرمود: مگر تو نگفتی که راه خود را بگردانیم و به راهی برویم که غیر از راه کوفه و مدینه باشد؟
گفت:"بلی، ولیکن نامه امیر عبیدالله به من رسیده و در آن نامه مرا امر کرده است بر تو سخت گیری کنم، و جاسوسی بر من گماشته که دستورات او را اجرا نمایم".
پس از آن حسین(علیه السلام) میان اصحاب خود بر پا ایستاد. حمد و ثنای الهی نمود و درود بر جدش رسول خدا (صلی‏اللّه‏علیه ‏وآله) فرستاد و سپس فرمود:
ای مردم! شما آنچه را که برای ما پیش آمده است می بینید به راستی دنیا تغییر نموده و زشتیهای خود را آشکار ساخته و نیکیهایش روی گردانده است و پیوسته برخلاف مراد انسان عمل می نماید. ولی ازدنیا چییزی باقی نمانده است مگر مقدار کمی به اندازه قطراتی که پس از ریختن آب در ظزف می ماند و جز یک زندگی پست که مانند زمین شور زار است . مگر نمی بینید به حق عمل نمی شود و از باطل جلوگیری نمی گردد و نتیجه آن این است که مومن خواستار می شود به شهادت در راه حق می شود و به راستی مرگ را بجز سعادت و زندگی با ستمکاران را جز ملالت و سختی نمی بینم.نوع مردم برده و بنده دنیا هستند و نام دین را تنها بر زبان می رانند تا روزی که زندگیشان بر وفق مراد باشد ، از دین دم می زنند ولی اگر در محاصره بلاها قرار بگیرند و به بوته آزمایش درآیند، معلوم می شود که دین داران حقیقی تعدادشان اندک است.
"زهیر بن قین" برخاست و گفت :"یأبن رسول الله! ما سخنان تو را شنیدیم. این دنیای فانی نزد ما ارزشی ندارد. اگر هم دنیا پایدار بود و ما در آن جاویدان بودیم، کشته شدن در راه تو را بر آن زندگی همیشگی دنیا ترجیح می دادیم.
بعد از او "هلال بن نافع بجلی"ایستاد و گفت :"به خدا قسم ما ازشهادت و مرگ باکی نداریم و بر همان نیٌت و بصیرت خود، باقی هستیم. با دوستان تو دوست ، و با دشمنانت دشمنیم". پس از او "بریر بن خضیر" برخاست و گفت : ای پسر پیغمبر! به خدا قسم خداوند به وجود تو بر ما منٌت گذاشت که برای یاری تو بجنگیم و بدنهای ما در راه تو قطعه قطعه شود و در عوض جدٌت روز قیامت شفیع ما باشد".

نماز ظهر عاشورا:
وقت نماز ظهر رسید. حسین(علیه السلام) به زهیر بن قین و سعید بن عبدالله دستور داد با نصف کسانی که باقی مانده بودند مقابل او صف کشیدند.حسین(علیه السلام) با سایر اصحاب نماز خوف خواندند.
در این موقع تیری از سوی دشمن، به سوی حسین(علیه السلام)آمد. سعید بن عبدالله پیش رفت و در مقابل آن حضرت ایستاد و تیرها را به تن خود خرید، تا آنکه از پا در آمد و به زمین افتاد و می گفت:"خداوند! این جماعت را مانند قو م عاد و ثمود لعنت نما و سلام مرا به پیغمبر برسان و او را از زخمهایی که بر بدن من وارد شده است مطّلع کن، زیرا مقصود من از یاری ذرّیه پیغمبر تو، اجر و ثواب تو بود." پس از گفتن این کلمات از دنیا رفت و چون بدنش را با دقت بررسی کردند، غیر از زخمهای شمشیر و نیزه سیزده چوبه تیر در بدنش نمایان بود.
راوی می گوید: اصحاب حسین(علیه السلام) برای کشته شدن در یاری آن حضرت سبقت می گرفتند.
شهادت با وقای حسین (علیه السلام) با بدنهای چاک چاک بر روی خاک افتاده و به جز اهل بیتش کسی زنده نمانده بود.
در آن هنگام فرزندش علی بن الحسین(علیه السلام) که چهره اش از همه مردم، زیباتر و اخلاقش از همه نیکوتر بود، به سوی پدر آمد و اجازه کارزار خواست. حسین(علیه السلام) بدون درنگ اذنش داد. سپس نگاهی مأیوسانه بر اندام و چهره او انداخت و بی اختیار قطرات اشک، بر صورت جاری شد و گفت:
" خداوندا! تو شاهد باش که نوجوانی به سوی این سپاه رفت که از لحاظ اندام، اخلاق و گفتار از همه مردم به رسول تو شبیه تر بود و هرگاه ما مشتاق دیدار پیغمبرت می شدیم به این جوان می نگریستیم." پس از آن متوجه عمر بن سعد شد و فریاد زد:
"ای پسر سعد! خدا رحم تو را قطع کند چنانکه رحم مرا قطع نمودی" در این هنگام علی بن الحسین(علیه السلام) به دشمن نزدیک شد و به جنگ پرداخت و زد و خورد سخت و خونین نموده، عدّه زیادی را کشت و سپس به سوی پدر آمد و گفت:
" ای پدر بزرگوار تشنگی جانم را به لب رسانیده و سنگینی آلات جنگ، مرا به تعب انداخته است آیا ممکن است با اندکی آب، مرا از تشنگی نجات دهی؟" امام حسین (علیه السلام) گریست و فرمود:"واغوثاه فرزند عزیزم بازگرد کمی دیگر بجنگ، زیرا بسیار نزدیک است که جدّت محمد(صلی الله علیه و آله) را ملاقات کنی و از دست او جام سرشاری از آب بنوشی که از آن پس، هرگز تشنه نشوی."علی به سوی میدان بازگشت. دست از جان شسته و آماده شهادت شد. حمله بسیار شدیدی را آغاز نمود. ناگاه منقذ بن مره عبدی (لعنه الله علیه) او را هدف تیری قرار داد که از اثر آن تیر نیروی دفاع از او سلب شد و به روی زمین افتاده و فریاد زد:"پدرجان! خداحافظ و سلام بر تو، اینک جدّم محمد(صلی الله علیه و آله) تو را سلام می رساند و می گوید: ای حسین زود نزد ما بیا" سپس فریادی کشید و جان داد.
حسین(علیه السلام) آمد و بر بالین کشته فرزندش ایستاد. و صورت بر صورت او نهاد و فرمود:
" پسر جانم! خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند. چقدر گستاخی نمودند بر خدا؟ چقدر حرمت رسول خدا شکستند؟ علی الدّنیا بعدک العفا. پس از تو، خاک بر سر این دنیای بی وفا باد."
راوی می گوید: زینب(سلام الله علیها) از خیمه ها بیرون آمد و راه میدان را در پیش گرفت و با صدای اندوهناکی می گفت: خبیباه یا بن اخاه. تا بر بالین کشته برادر زاده خود رسید. خویش را بر روی آن بدن پاره پاره افکند. حسین(علیه السلام) آمد و او را به خیمه بانوان برگردانید.
پس از او جوانان اهل بیت(علیه السلام) یکی پس از دیگری به میدان می آمدند، تا آنکه عدّه ای ازآنان به دست سپاه ابن زیاد کشته شدند. در این هنگام حسین(علیه السلام) فریاد زد :" ای پسر عموهای من و ای اهل بیت من! شکیبا باشید. به خدا قسم پس از امروز هرگز خواری و حقارت، نخواهید دید."

شهادت حضرت قاسم(علیه السلام):
راوی می گوید: جوانی به سوی میدان آمد صورتش مانند قرص ماه بود و به جنگ مشغول شد. ابن فضیل ازدی، شمشیری بر سرش زد و سر او را شکافت و به صورت روی زمین افتاد و فریاد زد:"یا عماه"
حسین(علیه السلام) مانند باز شکاری وارد میدان شد و چون شیر غضبناک، بر آن سپاه حمله کرد و شمشیر خود را بر ابن فضیل فرود آورد و او دست خود را سپر قرار داد و دستش از مرفق جدا شد و فریادی کشید که لشکریان شنیدند و اهل کوفه حمله کردند تا او را نجات دهند ولی او زیر سم اسبان پامال و هلاک شد.
همین که غبار فرو نشست، دیدم امام حسین (علیه السلام) بالای سر آن جوان ایستاده و او را در حال احتضار است و پاهای خود را بر زمین می ساید. امام حسین(علیه السلام) فرمود: "از رحمت خدا و عنایت الهی دور باد! مردمی که تو را کشتند. روز قیامت کسی که با کشندگان تو مخاصمه کند، جدّ و پدر تو خواهند بود." پس از آن فرمود:
"به خدا قسم، سخت است بر عموی تو که او را بخوانی و او جواب نگوید یا جواب بگوید ولی برای تو سودی نداشته باشد. به خدا قسم امروز روزی است که عموی تو، دشمنش زیاد، و یاورش کم است."
سپس آن جوان را به سینه خود چسباند و در میان کشتگان اهل بیت خود برد و بر زمین نهاد.
چون حسین(علیه السلام) دید جوانان و دوستانش کشته شدند و روی زمین افتادند، آماده شهادت و جانبازی در راه خدا شد و با صدای بلند فرمود: "آیا کسی هست که دشمنان را از حرم رسول خدا دور سازد؟ آیا خداپرستی هست که برای خدا ما را یاری کند؟" این سخنان به گوش بانوان رسید و صدا به گریه و زاری بلند نمودند.

طفل شیرخوار:
حسین(علیه السلام) در خیمه آمد و به زینب فرمود: "فرزند کوچک مرا بده تا با او وداع کنم."طفل را روی دست گرفت و خواست او را ببوسد که ناگاه حرمله بن کاهل اسدی(لعنه الله علیه) او را هدف تیر قرار داد. آن تیر در حلق کودک جای گرفت و از دنیا رفت. حسین(علیه السلام) فرمود: "این طفل را بگیر." و دست خود را زیر گلوی او میگرفت و چون دستش از خون لبریز میشد به سوی آسمان می پاشید و می فرمود: "این مصیبتها بر من سهل است، زیرا در راه خداست و خدای من می بیند."
حضرت باقر(علیه السلام) فرمود: "از آن خونهایی که حسین(علیه السلام) به سوی آسمان پاشید، قطره ای به زمین بازنگشت."

فداکاری و شهادت سردار کربلا:
راوی می گوید: تشنگی بر حسین(علیه السلام) سخت فشار می آورد. آن حضرت بالای شطّ فرات آمد، در حالی که برادرش عباس هم در خدمتش بود. سپاهیان ابن سعد به جنبش در آمدند و راه را بر او بستند.
مردی از قبیله بنی درام، تیری به سوی او افکند که در کام شریفش جای گرفت. حسین(علیه السلام) تیر را بیرون آورد و دست خود را زیر آن خون گرفت تا لبریز شد و آن را به زمین ریخت، فرمود: "خداوندا! به تو شکایت می کنم از ستم هایی که این مردم با پسر پیغمبرت می نمایند." پس از آن لشکر، بین عباس(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) جدایی انداختند و دور عباس حلقه زدند و او را از هر طرف احاطه کردند تا او را شهید نمودند. حسین(علیه السلام) در شهادت او سخت گریست. در همین مقام است که شاعر می گوید: "سزاوارترین مردم برای گریستن آن کسی است که حسین(علیه السلام) را از مصیبت خود، به گریه انداخت: برادر حسین(علیه السلام) و فرزند پدر او یعنی ابوالفضل به خون آغشته. آنکه با او مواسات و همراهی نمود و هیچ چیزی را از همراهی حسین(علیه السلام) باز نداشت و در حال تشنگی به آب فرات رسید ، و چون حسین(علیه السلام) تشنه بود آب نیاشامید."

سالار شهیدان به کارزار می رود:
پس از آنکه اصحاب و یاران به شهادت رسیدند، حسین(علیه السلام) لشکر را به جنگ طلبید و هر کس مقابل او می رفت به قتل می رسانید، تا آنکه عده زیادی از آنان را کشت. در حال کارزار می فرمود:
"کشته شدن در راه خدا بهتر است از زیر بار ننگ رفتن. و عار و ننگ بهتر از دخول در آتش دوزخ می باشد."
یکی از راویان میگوید: به خدا قسم هرگز ندیده بودم کسی را که سپاه دشمن او را احاطه کرده باشد و فرزندان و اهل بیت و یاران او کشته شده باشند، با این حال قویدل و نیرومندتر از حسین(علیه السلام) بوده باشد. همین که آن لشکر، بر او حمله می کردند، شمشیر می کشید و بر آنان حمله می کرد و آنها همانند گلّه گرگ زده پراکنده می شدند. حضرت، بر آن جماعت که شماره آنها به سی هزار نفر می رسید حمله می کرد و آنان چون ملخ هایی که پراکنده میشوند از مقابل وی فرار می کردند و سپس به مرکز خود بر میگشت و پیوسته بر زبانش ورد " لاحول ولا قوه الا بالله" بود و پیوسته با آنان می جنگید، تا آنکه لشکر بین او و خیمه ها حایل شد. حسین(علیه السلام) فریادزد:
"وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز معاد هم ترس ندارید پس حداقل در دنیای خود آزادمرد باشید و به اصل و حسب خود رجوع کنید، اگر عرب هستید، آنگونه که خود گمان دارید."
شمر گفت: ای پسر فاطمه چه میگویی؟ فرمود:
"من با شما جنگ میکنم و شما با من میجنگید. زنان که گناهی ندارند. تا من زنده هستم نگذارید سرکشان و طاغیان شما، متعرّض حرم من شوند."
شمر گفت: "این مطلب را قبول کردیم." ولی همگی آماده جنگیدن و کشتن او شدند. حسین(علیه السلام) به آنان حمله ور شد و لشکر نیز حمله را آغاز کرد. در آن موقع حسین(علیه السلام) جرعه آبی طلبید، ولی مضایقه کردند و او را آب ندادند تا هفتاد و دو زخم بر بدن شریفش وارد شد.
چون ضعف بر بدن او غلبه کرد لحظه ای ایستاد تا استراحت کند. همان طور که ایستاده بود سنگی بر پیشانی او اصابت کرد و خون از پیشانی اش جاری گشت. دامان جامه خود را گرفت که خون را از پیشانی اش پاک کند. ناگاه تیر سه شعبه زهرآلودی رسید و در قلب آن حضرت فرو رفت.
حسین(علیه السلام) فرمود: "بسم الله وبالله و علی مله رسول الله." سپس سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: "خداوندا! تو میدانی که این لشکر کسی را میکشند که جز او پسر دختر پیغمبری بر روی زمین وجود ندارد." پس از آن دست برد و تیر را از پشت سر بیرون آورد و خون مانند ناودان جاری گردید و از اثر آن قدرت جنگ از سلب شد و متوقف شد ولی هر کس که نزدیک او می آمد برای این که نزد خدا، خون حسین را به گردن نگیرد از او دور می شد تا آنکه شخصی از قبیله کنده که او را مالک بن نسر می گفتند، نزد حسین(علیه السلام) آمد و زبان به دشنام او گشود و با شمشیر بر سر آن حضرت زد که عمامه را شکافت و بر سرش نیز وارد آمد و عمامه اش پر از خون شد.
حسین(علیه السلام) دستمالی جست و بر سر خود بست و کلاهی یافت و بر سر نهاد و عمامه بر سر بست. سپاه ابن زیاد کمی مکث کردند و دوباره برگشتند و اطراف او را گرفتند.

شهادت عبدالله بن الحسن(علیه السلام):
در این هنگام عبدالله بن الحسن بن علی(علیه السلام) که کودکی نابالغ بود، از خیمه زنها بیرون آمد و نزدیک حسین(علیه السلام) ایستاد. زینب(سلام الله علیها) خود را به او رسانید تا او را نگه دارد، ولی شدیدا امتناع کرد و گفت:" به خدا قسم، از عمویم هرگز دور نمی شوم." در آن وقت بحر بن کعب"یا ابجر بن کعب" و به قولی حرملت بن کاهل ( لعنت الله علیهما) شمشیر خود را بر حسین(علیه السلام) فرود آورد. آن کودک گفت:" وای بر تو ای حرامزاده، آیا می خواهی عموی مرا بکشی؟"
ولی آن ناپاک شمشیر را بر حسین (علیه السلام) فرود آورد. کودک دست خود را سپر شمشیر قرارداد و دستش به پوست آویخت و فریاد: یا عماه! حسین(علیه السلام) او را دربغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود:
"برادر زاده! براین مصیبتی که بر تو وارد آمده است صبر کن و از خداوند طلب خبر نما! زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق می کند." ناگاه حرملت بن کاهل تیری بر او زد و او را در دامان عمویش، حسین(علیه السلام) به قتل رسانید. پس از آن شمر بن ذی الجوشن به خیمه امام حسین(علیه السلام) حمله نمود و آن را به نیزه خود سوراخ کرد وگفت:" آتش بیاورید تا خیمه را با هر که در آن است بسوزانم." حسین(علیه السلام) به او فرمود: " ای پسر ذی الجوشن تو آتش می طلبی که اهل بیت مرا بسوزانی؟ خدا تو را به آتش جهنم بسوزاند."
شبث آمد و شمر را به خاطر این کار، سرزنش و توبیخ نمود. شمر شرمگین شد و منصرف گردید.
حسین(علیه السلام) فرمود: جامه ای برای من بیاورید که بی ارزش باشد تا کسی در آن رغبت نکند، تا من زیر لباسهای خود بپوشم و بدنم برهنه نماند. جامه تنگ و کوچکی به خدمتش آوردند. فرمود: این جامه را نمی خواهم زیرا لباس اهل ذلّت است ولی جامه کهنه ای گرفت و آن را پاره کرد و زیر لباسهایش پوشید.با این حال ابجر بن کعب آن را نیز از بدنش بیرون نمود. جامه دیگر که از بافته های یمن بود طلبید و آن را پاره کرد و پوشید. علت پاره کردن جامه این بود که پس از شهادت آن را از بدنش بیرون نکنند، ولی پس از کشته شدن آن حضرت، ابجر بن کعب آن را نیز از بدنش بیرون نمود و حسین(علیه السلام) را برهنه روی زمین گذاشت ولی در اثر این کار، هر دو دستش در تابستان مانند دوچوب خشک، می خشکید و در زمستان تر بود و خون و چرک از آن می آمد این گونه بود تا هلاک شد.
راوی می گوید: چون بر اثر کثرت زخمها ، ضعف بر حسین(علیه السلام) غلبه کرد و تیرهای دشمن در بدنش مانند خارهای بدن خارپشت نمایان گردید، صالح بن وهب مزنی نیزه ای بر پهلوی او زد که از اسب بر زمین افتاده و نیمه طرف راست صورتش روی زمین قرار گرفت. در آن حال می گفت:" بسم الله وبالله و علی مله رسول الله" پس از آن از روی زمین برخاست. در این موقع زینب(سلام الله علیها) از در خیمه بیرون آمد و با صدای بلند فریاد می زد:" برادرم! سرورم! سرپرست خانواده ام!" و می گفت: " ای کاش آسمان بر سر زمین خراب می شد و ای کاش کوهها می پاشید و بر روی می ریخت."
در آن هنگام شمر به سپاه خود صیحه زد و گفت: "منتظر چیستید و چرا کار حسین را تمام نمی کنید؟!" لشکر از هر طرف هجوم آوردند. رزعه بن شریک شمشیری بر شانه چپ حسین(علیه السلام) زد.آن حضرت نیز شمشیری بر او زد و او از پای در آمد.
شخص دیگری شمشیر بر دوش حسین(علیه السلام) زد که به صورت، روی زمین افتاد و رنج و تعب بر او مستولی شد به حدی که چون می خواست برخیزد، با زحمت برمی خاست و از شدت و فشار ضعف بر زمین می افتاد. سنان بن انس نخعی نیزه ای برگلوی حسین(علیه السلام) زد و باز بیرون آورد و در استخوانهای سینه او فرود برد، سپس تیری به سوی حسین(علیه السلام) انداخت، آن تیر بر گلوی او وارد آمد. در اثر آن تیر بر زمین افتاد. سپس برخاست و نشست و تیر را از گلو خود خارج نمود و هر دو دست خویش را زیر خون ها گرفت و چون پر شد، بر سر و محاسنش مالید و فرمود:" با این حال خدا را ملاقات می کنم که به خون خود خضاب گرده ام و حق مرا غصب کرده اند."
عمر بن سعد به مردی که طرف راستش ایستاده بود، گفت:" وای بر تو! پیاده شو و برو حسین را راحت کن. خولی بن یزید اصبحی خواست که سر از بدن حسین(علیه السلام) جدا کند، ولی لرزه بر بدنش افتاد و برگشت. سنان بن انس نخعی پیاده شد و شمشیر بر گلوی حسین(علیه السلام) زد و گفت:" به خدا قسم سر تو را جدا می کنم و می دانم تو پسرپیغمبر هستی و از جهت پدر و مادر بهترین مردمی." پس از آن سر مقدس آن بزرگوار را از بدن جدا کرد. در این مقام است که شاعر گفته است:
"چه مصیبتی می تواند با مصیبت حسین(علیه السلام) برابری کند، در آن روز که دستهای ناپاک و جنایتکار سنان بن انس او را به قتل رسانید و سر از بدنش جدا کرد.
ابو طاهر محمد بن حسین نرسی در کتاب"معالم الدین" روایت می کند که امام صادق (علیه السلام) فرمود:"چون حسین(علیه السلام) کشته شد، فرشتگان به خروش آمدند و گفتند: خدایا! این حسین برگزیده تو و پسر دختر پیغمبر تو است که این مردم او را کشتند! خداوند متعال صورت حضرت قائم، امام زمان (عجل الله فرجه الشّریف) را به آنان نشان داد و فرمود: به دست این مرد، برای حسین از دشمنانش انتقام می کشم."
و روایت شده است که مختار همین سنان بن انس را گرفت و انگشت او را بندبند جدا کرد و سپس دستها و پاهای او را قطع نمود و دیگی پر از روغن زیتون کرد و به جوش آورد و او را درآن انداخت و آن ناپاک در اضطراب و وحشت بود، تا هلاک شد.
راوی می گوید: در این هنگام غبار شدیدی که سیاه و تاریک بود، آسمان را فرا گرفت و باد سرخی در آن تاریکی وزید به گونه ای که چشم، چشم را نمی دید و لشکر گمان کردند عذاب بر آنها نازل شده است. ساعتی بر این حال ماندند تا آنکه هوا روشن شد.

۹۱/۰۸/۲۳
حسین جنت

نظرات  (۱)

    خوشبختی نامه ای نیست که یک روز،نامه رسانی،زنگ در خانه ات را بزند

و آن را به دست های منتظر تو بسپارد.خوشبختی،ساختن عروسک

کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...به همین سادگی،به خدا

به همین سادگی؛اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد

نه هیچ چیز دیگر...




 یه سر به منم بزن

نظر ندی کسی نمیفهمه اومدی! پس رد پاتو برام بزار :)
http://funglish.ir

p30msb@gmail.com


http://www.p30msb.ir/
http://www.p30msb.com/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی